شدی پیر وهمان دربند غفلت می کنی جان را


به پشت خم کشی تاکی چوگردون بار امکان را

رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل


گه از خودگرتهی گشتند برگردند همیان را

بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-


برش رد به عرض بی نیامی تیغ عریان را

مروت گر دلیل همت اهل کرم باشد


چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را

جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد


میفشان بی تکلف دامن زلف پریشان را

به ذوق کامرانیهای عیش آباد رسوایی


ز شادی لب نمی آید به هم چاک گریبان را

دل از سطر نفس یک سرپیام شبهه می خواند


دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را

مروت کیشی الفت ، وفا مشتاق بوداما


غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی بالد


پریدنفای چشمم بال نگرفته ست مژگان را

به جزتسلیم ، ساز جرأت دیگر نمی بینم


خمیدن می کشد بیدل کمان ناتوانان را